به حريم شخصيت تجاوز مي كنن و تو خصوصي ترين مسائلت سرك ميكشن...

دلم نميخواد تو ، من رو بخوني. دلم نميخواد دلم رو بدوني. دلم نميخواد از زندگي من، از هرچيزي كه مربوط به من ميشه ، خبر داشته باشي. تو لياقت خوندن اينجا رو نداري. ديگه به چه زبوني بگم نميخوام از دل من خبر داشته باشي. ميخوام براي امثال شما همينطور مجهول بمونم و تو خيال كني كه من رو مي شناسي...

يكي يه روز cd هاي عكس و فيلم شخصيت رو كش ميره، يكي با كمال پررويي مياد از خونه ي خودت براي وبلاگ تو پرت و پلا مي نويسه. يكي فلشت رو قرض ميگيره و بعد فايل هاي كاملا شخصيت رو كه پاك كردي ، برميگردونه و ميخونه. اون يكي ميره صدتا سوراخ رو ميگرده و داستان ها و شعرهات رو كه فقط يه نفر اجازه داشته بخونه ، كپي مي كنه. ميري يه جا مي بيني ، شعرهات رو كه يه روز دوستت فقط به خاطر دل خودش و خودت چاپ كرد، يه نفر ديگه با امضاي خودش نوشته. يكي به حدي بيكاره كه ميره پرس و جو ميكنه تا بدونه وضعيت ماليت مگه چطور بوده كه اومدي اينجا و با اين وضعيت كار ميكني. يكي ديگه گوشيت و زيرورو ميكنه تا بفهمه دكتر روانشناست كيه و ميخواد ازش با هزار دوز و كلك، مسائل تو رو بپرسه.

من كه مطمئنا راه چاره پيدا مي كنم كه ديگه نتونيد تو زندگيم سرك بكشيد اما شما ميخواين چيكار كنين؟؟؟

تا كي همينطور ادامه ميدين؟ قراره به كجا و چي برسين؟

وقتشه يه فكر اساسي براي  خودتون داشته باشين. وقتشه يه كمي هم تو حال و احوالات خودتون سرك بكشين. يقينا اوني كه ضرر بيشتري مي بينه ، خود شما هستين. واقعا متاسفم...

بايد جايي باشم تا كمي احساس امينيت داشته باشم ...

حذف وبلاگ رو دوست ندارم. بيشتر از اوني هم كه فكر مي كردم، به اينجا تعلق خاطر دارم اما وقتشه  تعطيل بشه...

نمي دونم ! شايد تا چندروز ديگه حذفش كنم ، شايد هم همينطور نگهش دارم. اما با اطمينان ميگم ديگه اينجا نمي نويسم...

بدرود


تلاقي گاه زباله هاي جهان است انگار

پسرك مفلوكي كه تنها دوست صميمي اش

جغجغه ي نوزاد آن زن است.

آيا كسي براي او دعا خواهد خواند؟

آيا كسي براي من دعا خواهد كرد؟

براي كسي كه عمرش صرف اين شده

كه چرا سنگي به سمت هيچ پرتاب نمي شود؟

كه چرا آب نبات چوبي زود آب مي شود؟

يا چرا تكاني به خود نمي دهد

خياباني كه به خداحافظي خواهد پيوست؟

من اشتباهي آمده ام؟

يا جهان به من اشتباهي رسيده است؟

كه گاهي اين گونه سنگ را

پسر حرامزاده ي آب و خاك مي دانم

گاهي نيز ابرها جنايتكاراني خونخوار هستند

كه خورشيد را كشته اند

و به ظاهر گريه مي كنند...

آيا خدا به ظاهر جهان را آفريد

آيا برف ها همان بارانند

كه هنوز نيامده رنگ عوض مي كنند و به هم مي چسبند؟

آيا...

حالا مني كه ميان آهن و گوشت زاده شدم،

روزي ميانشان خواهم مرد...

و خونم به صورت كسي خواهد پاشيد.

كسي كه فريبم داد و گفت:

ابرها نقابش بودند

زماني كه براي آن پسرك مفلوك مي گريست!

و اشك هاي يخ زده اش برف مي شدند!

و جالب اينكه مي گفت:

آب نبات چوبي پسرك اصلا آب نخواهد شد!

...

شايد هم به بيكران بروم...

مني كه در مستي پدر زاده نشدم

در بي خبري مادر نيز...

مني كه انعكاس خداوند را در خود ديدم

و به هر صورت

يقين دارم كه پسرك نيز مانند من

خواهد مرد.

...

آيا براي كسي كه ميان آهن و گوشت زاده شد

و آيا براي كسي كه تلاقي گاه زباله هاي جهان است

كسي دعا خواهد خواند؟

..................................

نود تازيانه ي حد ، مجازاتش بود. اما با هفتاد تمامش كردند! ( هنوز هم معتقدم هفت مقدس است )

بماند كه پدرش كاري كرد با تازيانه ها فقط كمي نوازشش بدهند...

انتظارش را داشتم. نه اينكه انتظار بكشم براي مجازاتش... اما مي دانستم...

كاش كمي فقط كمي دوباره آدميتش را حس كند...

بيخود نيست ديگر هواي تهران را تاب نياوردم... بيخود نيست پناهنده ي اينجا شده ام... اينجا لااقل مجازات شده ها را نمي شناسم... آشنايي نمي بينم...

اما به هرحال از اينجا هم خواهم گريخت...

..................................

مدتیه کتاب جدیدی نخوندم، فیلم هم ندیدم! مطالعه که کم بشه، انگار از زندگی عقب می مونی.

از خراب شدن سیستم خونه کمی هم خوشم اومده. باعث شد یه برنامه ریزی جدید داشته باشم.

از امروز تا... (مشخص نیست فعلا) صبح تا تقریبا 8 شب کار و کارو کار و وبگردی... 8 تا هر ساعتی که امکانش باشه هم مطالعه و تماشای فیلم...

خوبه دیگه...

..................................

بعدا نوشت: امروز یه کشکلک پیدا کردم! یه نوع از انواع کبوتر اما خیلی ناز...

بیماره ( از همان بیماری ها) ، بالش هم زخمیه. دارم می برمش خونه. دعا کنید مامان بزرگه تو خونه راهمون بده... هنوز به خاطر خرچنگ هام ، گاهی ناله میکنه...

این پرنده ی بیچاره هم غریب بود که اینطور جلوی ساختمون توی گرما، یه کنجی پنهان شده بود.

از ترس آدم ها یا ... حداقل حالا که با منه دیگه خوراک گربه های ولگرد نمیشه



يه شخصي توي وبلاگش يه بازي ترتيب داده بوده و انگار از چند نفري هم دعوت كرده و گويا چند دست بيشتر نچرخيده. خلاصه اش اينكه جوجه كلاغ هم بازي كرد، نسيم جان هم خودش رو به بازي دعوت كرده و از همه ي آدما هم دعوت به عمل مي آورددد.

اگه دوس دارين تو وبلاگ من يا جوجه كلاغ بازي كنين اگر هم نه تو وبلاگ خودتون. اما به قول مريم تو وبلاگ  خودتون قشنگ تره.

.........................

 1- اگه قرار باشه یه روزِ بارونی اونم بدون چتر با یکی بیرون بری ترجیح میدی کی باشه؟

 آيسان. يه انسان فوق العاده كه بهترين شخصيت زندگيمه

2- دوس داشتی شبیه چه میوه ای باشی؟

 هيچ ميوه اي!

3- دوس داشتی الان چند سالت بود؟

 همين 24. آره حتما همين 24... هر سال از زندگيم، زيبايي هاي خودش رو داشته

4- اگه میتونستی زمان رو واسه 5 مین به عقب میبردی چیکار میکردی؟

5 دقيقه قبل از اينكه الان بنويسم يا 5 دقيقه قبل از اينكه اولين بار اين سوال رو خوندم؟

5 دقيقه قبل از الان حتما سر راه يه نون بربري مي خريدم. هه

5 دقيقه قبل از اولين بارهم،  اون شاپرك بزرگه كه از پنجره شركت اومد روي  ميزم رو مي گرفتم. خوب اونموقع معذور بودم

 5- اگه قرار باشه با سه تا از دوستای وبلاگیت یه روز بری بیرون با کدوماشون میری؟

با چهارتاشون كه قبلا رفتم. پادير، جوجه كلاغ، ارميا و ( ... ) اي بابا

سه  زياد دوس ندارم اما خوب بازيه ديگه، قانون داره ...

روياي طلوع. قاسم بامعرفت. مريم گلي خوش نويس. خشايار عزيز . علي اسيري . گلناز گمشده ام. ميلاد هم فقط واسه اينكه دلم ميخواد حالش و بگيرم. آرش خان مهربون. صبولي كوچولو.

ببخشيد سه تا يعني چند تا ؟!

خداييش خيلي حال ميده همه باهم يه روز بريم گردش.  كلي خوش ميگذره

6- فرض کن تو یه اتاقِ 8 متری هستی و خیلی هم شلوغ و پرِ لباس و تو اون اتاق هم یه تختِ یه نفره بیشتر نیست البته توش کمد و میز هم هست چجوری با 7 تا از دوستات میتونی تون اون اتاق شب و بخوابی؟

يعني هركس يه متر جا داشته باشه؟ من سابقه ي ايستاده خوابيدن هم دارم. به تخت اعتقادي ندارم. دوستام هم همشون صميمي خوابيدن رو دوس دارن. اصلا سختمون نيست. ميشه قربان ميشه .

اگه نخوان خيلي صميمي باشن هم يكي زير تخت مثل نرم تنان، دو تا روي تخت، يكي توي كمد به صورت نشسته، يكي روي ميز با دست و پاي قفل شده. يكي هم بالاي كمد سر در گريبان، يكي زير ميز. منم وسط اتاق روي زمين كه راحت چرخ بزنم

 7- اگه میتونستی فقط به اندازه ی یه جمله حرف بزنی چی میگفتی؟

 يه دفتر 80 برگ خالي  بهم بده

( آخه ميخوام حرفام و توش بنويسم )

8- بهترین دوستِ وبلاگیت  کیه؟

هركس در جايگاه خودش و با نوع شخصيت و خلق و خوي خودش، بهترينه.

 زياد هم شبيه  نيستن، اينجا فقط دو نفرو دارم كه مثل همديگه ان

 9- آدرس یکی از وبلاگ هایی که خیلی دوس داری؟

مثل سوال قبلي. هر وبلاگي دوس داشتني هاي خودش رو داره و به دلم ميشينه.

كافه تنهايي رو اما خيييييلي دوس دارم

 10- اگه میتونستی با یه خواننده ازدواج کنی با کی ازدواج میکردی؟

تو نميشناسيش. فقط واسه دوستاش ميخونه . با آواي ني من بي نهايت هماهنگ بود

.........................

پ. ن: هركسي هر بازي و يا ابتكاري داره كه ميتونه روحيه بقيه و در كل، بلاگستان رو تغيير بده زودتر دست به كار بشه. اينجاها ويروس بي حوصلگي زيادي خودنمايي كرده.افسردگي، احساس ياس و پوچي تو وبلاگ هاي ديگه بدجوري دلم رو مي لرزونه، شورو شوق زندگي كم ديده ميشه. سرايت هم ميكنه در عرض يك ثانيه...

بابا يه كم خلاقيت داشته باشين ديگه

 

خوشحالم به اندازه ی تمام ماهی های جهان ...

 

غزلی در وصف عشق از رساله ی ضیافت افلاطون می نویسم ..

 

آری ، عشق است که در میان مردمان صلح و آشتی برقرار میکند

به دریاها سکون و آرامش می بخشد

و طوفانهای خشمگین را فرو می نشاند

به رنجبران اندوهگین نشاط می بخشد

و آنها را به خواب خوش فرو می برد

اوست که ما را از بیگانگی رهایی بخشید

و سینه ی مردمان را از کینه بپیراست

و به محبت و دوستی با هم بیاراست .

.

.

.

 

توجه توجه :

دارم از خوشحالی پر در میارم ... نسیم بانو 1 ساعت پیش بهم خبر دادند که حالشان خوب است ..

خیلی خوب و از آن موقع تا حالا فقط ذکرم این است که خدایا هزار مرتبه شکرت ...

حالا باید بروم و نذرم را ادا کنم ...

از تمام دوستانی که این مدت من و Platon را تنها نگذاشتند سپاسگزارم ...

 و ممنونم برای تمام دعاهای خیرتان ...

 

با احترام و عشق - جوجه کلاغ

 

 

 

احساسی از نسیم ...

 

داشتم فکر میکردم که چی بنویسم ... نوشتن اینجا هزاربار سخت تر است از نوشتن در وبلاگ خودم ..

چرا که اینجا متعلق به افلاطون است و من همیشه ترس این دارم که مبادا چیزی به اشتباه بنویسم ...

آرشیو این خانه ی دوست داشتنی را گشتم و قطعه ای را از قطعات نوشته شده توسط " نسیم بانو " انتخاب کردم و حالا دوباره اینجا می نویسم :

پرنده در صدای خوشش رنج و درد و ماتم نیست


پرنده اهل شکوه و اهل گلایه و غم نیست 


و خوش به حال هوایش  


و خوش به حال دلش  


و خوش به حال پرنده 


که مثل آدم نیست  

.

.

.

+ نسیمم همه منتظر برگشتن تواند ....

با احترام و عشق - جوجه کلاغ

 

قرعه ی کار به نام ِ من ِ دیوانه زدند ...

 

بار سنگینی ست بر دوشم و امانتی با ارزش در دستانم ...

می دانم اینجا مخاطبان نسیمی دارد ... و حالا من دارم با قارقار هایم به این خطه ی روح انگیز جسارت میکنم ...

جسارتم را ببخشید ...

 این مسوولیتی ست که بانوی زیبای Platon   بر بالم نهاده است و گرنه من خودم می دانم که نمیتوانم در این مدت کوتاهی که او نیست واژه های زندگی را چون او فلسفه گونه هجی کنم ..

نسیمم زودتر برگرد ... اینجا و قلب تمام آدمهای اینجا برای برگشتن تو می تپد ...

--------------------------------------

برای اولین بار رساله ی ضیافت افلاطون راباز می کنم و سخن از عشق می آید  ..

حالا صدایی در دهلیزهایم اینگونه فریاد میکند که : " با عشق ممکن است تمام محال ها "

.

.

.

(( هرج و مرج عالم هستی را فراگرفته بود ، تا اینکه زمین آفریده شد ، زمین مرکز ثقل اشیاء گردید .

 و پس از آن عشق پدید آمد .))

 

با احترام و عشق - جوجه کلاغ


الهام مي گيرم ازسكون بركه

و از معاشقه ي دو تمساح خفته در آسمان سبز برگ!

جنگ دو قوچ نيز آماده باش من است

بر كلمات گريزپا

و شعر مي سرايم...

و مي خوانم...

به هنگام مرگ نيلوفر پژمرده ي مرداب...

باشد تا در مراسم مرده خورانِ زينتي

بلند بلند آوازي سر دهم

براي كفتاران پاپس كشيده ي روياها...

آري

الهام مي گيرم از سكون تو

.......................................

نيرويي كه خير رو از شر تشخيص ميده و انسان رو ملزم به انجام عمل اخلاقي ( خير ) ميكنه و از انجام عمل غيراخلاقي ( شر ) بازميداره، منشا دروني داره يا بيروني؟

همونطور كه افلاطون، ارسطو و كانت گفتن :غريزي و فطريه؟ عاطفي و عقلانيه؟ يا همه ي اين موارد در كنارهم قدرت تشخيص به انسان ميده؟

يا نه؟ كلا غريزي نيست و بستگي به شرايط ميحط و اجتماع داره؟ و حاصل و نتيجه ي تجربه اس؟

اصلا چطور بايد تشخيص داد؟

.......................................

تو هر لحظه چندبار صدات بزنم تا بياي؟ فرصت كمه دختر.

بيا... گوش كن چطور صدات مي زنم...

وقتي كه خواستي بياي، ياقوت رو هم بيار.

ميخوام قبل از هر عملي ، با تو حرف بزنم. مي تونيم يكبار ديگه تو همون پارك و روي همون نيمكت بنشينيم...

شايد به هواي حضور هردومون، پيرمرد هم پيداش بشه...

نسيم منتظرته ...

.......................................

دستانم نوازش دستانت را مي طلبد در اين شبي كه توهمات از ديوار اين سو نيز، براي خرد كردن استخوان هايش آمده اند. فقط همين  ديوار نارنجي از حمله ي آنها در امان مانده بود... ديگر گريز از آنها ممكن نيست...


جمعه 1390/4/3:

وقت قراره....... دل بيقراره....... ( اين از صبح تو دلم مونده بود)

صبح ميخواستم قبل از رفتن بنويسم كه نت قطع شد. اي تو روحش...

تا قبل از اين ، فقط يكي از دوستان وبلاگي و ديده بودم ...

اما اينبار... اضطراب ديدار دو نفر از عزيزترين هام، چند روز بود تپش هاي قلبم رو ديوانه وار كرده بود.

ساعت 10:30 با جوجه قرار داشتم كه 11 همراه هم به پادير ملحق بشيم.

اي داد بر من! بازهم اشتباه برنامه ريزي كردم. اينقدر دير رسيدم كه جوجه رو صندلي مترو خوابش برده بود. پادير هم كه فكر مي كنم مغزش نيم پز شده بود.

جوجو و پاديرم دوباره معذرت، همچنان شرمنده ام. خوب آخه من وسط كويرم، تا به شهر برسم كلي طول ميكشه.

مريم جوجوي خوشگلم، دوست دارم تا بي نهايت...

بانوي دلم، پادير مهربون؛ از لحظه اي كه جدا شديم بي تابت شدم و بيقرارترم ميكنه رفتن تو به يك سرزمين ديگه... مراقب خودت باش مريم بانو. مراقب هلياي نازم باش. ديدي آخرش هم نه اجازه داد لپش رو گاز بگيرم و نه ببوسمش؟! هيولايي بودم انگار!

كاش بودي و تماشا مي كردي كلاغ سياهه روي درخت چه لطفي كرد در حق جوجه كلاغ!

با هر قارقارش، احساس مي كردم الانه كه دوباره حال مريم و گوشي و كيفش رو بگيره. آخه حركاتش و زاويه باسنش خيلي با جاي نشستن مري جور بود . هه

كاش قارقارهاي مريم رو هم مي شنيدي...

واااااي خيييييييييييلي دوستون مي دارم...

اما قرار با نفر سوم از دنياي 0 و 1

بدون برنامه و به دنبال يك تصميم لحظه اي، بعد از پياده روي و صحبت هاي طولاني و در نتيجه ظاهري به شدت خسته و به هم ريخته... خيالي نيست! ما كه گفته بوديم شلخته هستيم. آهان

بارها گفتم و بازهم ميگم: براي من دنيا و دوست مجازي بي معنيه. اينجا دوستاني دارم كه حاضرم اگر لازم باشه، بدون اغراق عمرم رو واسشون بدم.

................................

خالصانه، صادقانه و بي ريا مي ميرم برات... مي ميرم برات... ( يعني مي ميرم براتون )

شما دوستان گلم رو ميگم. معركه هستين به خدا، يه دونه هستين به جان شيرين خودم ( كمي خودشيفتگي ). تولدم رو طلايي كردين. تا زماني كه روحم زنده است، ممنون معرفت و مهربونيهاتون هستم. تا هميشه شرمنده ي الطافتون مي مونم. دوستون دارم... هم شماهايي كه حضور داشتين و هم شما كه نبودين.

و تو خدا! به خاطر داشتن دوستان خوبم سپاسگزارم.

خداجون! باقيش هم بين خودم و خودت...

................................

مي دوني تو اين دو سالي كه كنارم نبودي ، اولين باره صدات مي زنم. دو سال تمام سعي ام رو كردم نخونمت دختر. مي دونم ومي دوني اگر يكبار صدات مي زدم، مثل همون وقتا بي معطلي ميومدي. اين روزها بي نهايت به وجودت، صدات، حرفات، نگاه عميقت، به شنيدن دوباره ي معني زندگي با باورهاي تو نياز دارم.

ميشه بياي؟

.

.

منتظرت هستم

................................

پرسيدن چرا مستي؟ گفت از اميد ديدار مستم. به اين دليل مستم كه قرار است روزي دوباره به آن بالا بازگردم و شراب روز الست را بنوشم... كليت معني آهنگ همينه: بازگشت انسان به عالم ملكوت... بازگشت تمامي كائنات...

موسيقي سنتي ناب. تركيب ساز تنبور، دف ، صداي دلنشين شهرام ناظري و گويش كاملا كردي. حيراني جزو معدود آهنگايي هست كه هميشه حالم رو طوري دگرگون ميكنه كه توصيفش سخته

................................

بعدا نوشت: مری جوجو جان. هدیه ی قشنگت رو خیلی دوس دارم، مخصوصا که همراه شعر و خط زیبای خودته. عکستم کنار عکس خودم روی میز نشسته.

پادیر جونم خیــــــــــلی مرسی . تا قبل از قرار با نفرسوم، با کلی حال و حول، یه لنگه گوشواره ی خوشگلت، تو گوشم بود!

بدجوری چت میزدم جلوی ملت. هه.

خلاصه که بازم بگم دوستون دارم هوارتا

امیدوارم یه روزی تمام دوستانی که اینجا هستن رو ببینم...

امیدوارم...

................................

بعد از بعدا نوشت:  دارم ميرم. خداجونم مراقبم باش...

 

 


دنگ دنگ...

هفت بار دنگ...

ساعت هفت بار نواخت

هفت بار!

و جهان متولد شد...

تنها خداي خودم مي داند

تنها او مي داند

كه تمامي جهان در ساعت هفت دومين روز از برج سرطان متولد شد...

من شايد فواره ي سپيد اتفاقي مجهول كه از چشمان دوزخي تو بيرون زده، باشم

آيا خود تو نيمه ي گمشده ي من بودي؟!

شايد من به هنگام جستجوي تو خود را گم كردم.

آه رويا جان!

روياي زنده شده در استحاله هاي باراني من!

روياي باران هاي زخم خورده

من شايد شهزاده دوزخيان اين قرن باشم

كه در بهشت قلب تو لانه كرده ام.

صدايم را مي شنوي؟

...

صدايم را بشنو:

تولدت مبارك

روياي باكره ي روزهاي پنهان

روياي باكره ي پروردگار نديده!

من هميشه لابه لاي لالايي هاي آبي تو به خواب رفته ام

خواب هايم هميشه پر از تو بوده و بس

تو از كدام قرن به سياهي روحم رخنه كرده اي

كه اينگونه دگرگونم ساختي

تويي كه خدايگان ذهنم در برابرت ، سر به سجده مي برند

مرا به خودم برسان

...

مرا تا پل صراط برسان!

كه بايد خودم را به پايين پرت كنم

كه شايد اينگونه از خودم و نيمه ي گمشده ام رهايي يابم.

تو هرگز درك نخواهي كرد

درك نخواهي كرد لامپي كه در وجود خود شك كند

خواهد تركيد...

پس سال ها بعد از همين حالا

خودت را بكش

و يا ميخ مي شوم تا فرو روم در چشمان عصيانگر تو!

................................

نه غم داره، نه خيلي شاده. پوچ هم نيست . خودم هم نمي دونم. متن بالا رو ميگم.

*** دوباره خواني كامنت هاي گذشته... خدايا مهربونيت رو شكر... آخه دوستاي خوبي دارم...

دوستاي گلم مرسي... بي نهايت به من لطف داشتين. هميشه شرمنده ي خوبيهاتون مي مونم.

هميشه دوستون خواهم داشت، حتي اگه يه روز نباشم، حتي اگه شما با مرور خاطره هاتون، نسيم رو به ياد نيارين...

................................

تولدت مبارك

دختر مجهول استغاثه هاي درون گرا

تولدت مبارك

................................

*** مريم عزيزم ( خانم خوشنويس ) خييييلي مرسي. هديه ات، بي نهايت باارزشه

*** همیشه از اینکه یه غریبه خواهر صدام بزنه و کسی بیخودی خواهر یا برادرم بشه متنفر بودم. اما رویا... تنها کسی که با تمام دلم خواستم که آجی صداش بزنم.  آجی گلم هدیه ات برای همیشه در خاطرم ثبت شد.

*** مریم جوجوی خودم که نمی تونم کلمه ای برای وصف مهربونیش پیدا کنم. علی الحساب فقط بدون تا بی نهایت دوست دارم. مرسی...

*** پادیر پادیر پادیر... فقط منتظر فردا هستم

*** قاسم عزيز. خيلي از من بزرگتر نيستي ها. اما به قول خودت با اسم بابابزرگه حال مي كنم.

دسته گل صورتي از بي ام و باارزش تره. ممنونم

*** ارمياي عزيز ممنونم. هرچند زبون سرخي داري. توت فرنگي هارو هم يادم مي مونه.


همين امروز از ادامه ي تحصيل انصراف دادم!

از ادامه ي خواندن درس!

از ادامه ي بحث بر سر باورهاي خويش...

امشب دوباره تا خود صبح بيدارم

بيدارم اما نه به دلايل هميشگي...

اجازه بده سكوت كنم... ميخواهم كه سكوت كنم...

ديگر با هيچ كس سخني نخواهم گفت، ديگر بحثي ندارم،

بگذار تا سكوت كنم...

امشب من هستم و تمامي تصوير تو...

امشب من هستم و ...

ديگر مي دانم كه روياهايم را بايد براي خود نگاه دارم...

مي دانم كه خواب هاي بيداريم را بايد در دل خود نگاه دارم... همين دل !

اما مي دانم خدايم از آن من است...

فقط اجازه بده كه هميشه سكوت كنم...

هميشه سكوت كنم...

........................

من غلام قمرم غیر قمر هیچ مگو

 پیش من جز سخن  شمع و شکر هیچ مگو

 سخن رنج مگو  جز سخن گنج مگو

 ور از این بی‌خبری  رنج مبر هیچ مگو

دوش ديوانه شدم  عشق مرا ديد و بگفت

آمدم ! نعره مزن  جامه مدر، هيچ مگو

گفتم اي عشق من از چيز دگر مي ترسم

گفت آن چيز دگر نيست، دگر هيچ مگو

من به گوش تو سخن هاي نهان خواهم گفت

سر بجنبان كه بلي جز كه به سر هيچ مگو

گفتم اين روي فرشته ست عجب يا بشر است

گفتي اين غير فرشته است و بشر ، هيچ مگو

گفتم اين چيست بگو زيرو زبر خواهم شد

گفت مي باش چنين، زيروزبر هيچ مگو

اي نشسته تو در اين خانه ي پر نقش و خيال

خيز از اين خانه برو ، تخت ببر، هيچ مگو

گفتم ای دل پدری کن نه که این وصف خداست

 گفت این هست ولی جان پدر هیچ مگو

..................................

پرسيدي چرا براي تو نمي نويسم؟

_ كمي صبر... فقط كمي

..................................

دوم تيرماه و يادم مي مونه